سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای مشاور ... بفرمائید
  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

    سلام

     خیلی شوخ طبع بود تا جایی که من دیگه نمی تونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم در حین جدیت هم قیافش شوخ طبعیش را نشون می داد . یادمه روز آخری که با هم بودیم، از بیرون که اومدیم خونه، گفتم: بابا جون این بار که بری کی برمی گردی زود یا دیر خندید و گفت: خیلی دیر نیست گفتم: چقدر طول میکشه. گفت: زیاد نیست یه نگاهی به دور و برش کرد و دختر عموی دو سالش را که اون شب مهمونمون بود را نشون داد گفت: عروسی زهرا خانم برمیگردم این حرف را که زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخیهاش.

     اما این بار شوخی نمی کرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عموش بود که از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن که جنازش پیدا شده من و مادرش خوشحال بودیم اما از یه طرف سور و سات عروسی زهرا خانم هم به راه بود نمی خواستیم شادی اونها را بهم بزنیم و از طرفی اگه بی خبر می رفتیم خان دادش ناراحت می شد، مادرش گفت: بالاخره که چی باید یه جوری خان دادش را مطلع کنیم. بعد بریم، که ناراحت نشن. رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذکر می گفتم و صلوات میفرستادم که ناراحت نشن خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم که علی داره میاد خوشحال شد اما بعد که گفتم چه شهید شده و جنازش را دارن میارن. زهرا خانم که شب عروسیش با اومدن پسر عموش یکی شده بود خیلی ناراحت شد و گفت: چرا باید عروسی من بخاطر چهارتا استخون و یه پلاک عقب بیفته زن داداشمم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مرده ها ....

     مادر علی که ناراحت شده بود اما به روی خودش نمی آورد، گفت: باشه ما میریم معراج شهدا علی را تحویل می گیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم ... .

     شب عروسی همین کار را کردیم اما هنوز زهرا دلخور بود و می گفت آخه چهارتا استخون اونم بعد از سالها چه ارزشی داره که عروسی من باید بهم بخوره ... .

    چهار روز بعد از عروسی یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان می گفت : که در خونه را زدن با تعجب اینکه این موقع از صبح کیه در می زنه یا خدای ناکرده اتفاق بدی افتاده رفتم در را باز کردم دیدم زهرا دختر بردارم با چشمای پر از اشک و گریه کنان پشت دره سلام عمو، علیک السلام عموجون . چی شده چرا گریه می کنی ؟؟؟

    عمو علی، علی....

    علی چی عمو جون ؟؟؟

    قبر علی کجاست ؟ می خوای چی کار عمو ؟؟؟

    می خوام برم معذرت خواهی عمو.

    چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده .

    عمو دیشب که خوابیده بودم چندبار از خواب پریدم اما هربار که می خوابیدم همین خواب را میدیم، خواب می دیم توی یه باطلاق خیلی بزرگ افتادم، هرچی فریاد می زنم هیچ کس به کمکم نمی یاد، داد می زد و همسرم را صدا می کردم اما انگار نه انگار که صدای من را می شنید، هر چی دست و پا می زدم بیشتر فرو میرفتم.

      بعد از ناامیدی از کمک دیگران، وقتی تا به گردن توی باطلاق فرو رفته بودم، دیدم که چهارتا استخون و یه پلاک به دادم رسیدن و منا نجات دادن.

    بهشون گفتم: شما کی هستین که من را نجات می دید؟؟

    گفتن : ما همون چهارتا استخون و یک پلاکیم، بعد بهم گفتن؛ اَلدُنْیا دار فانْی ...

    بهشون گفتم منظورتون چیه؟ گفتن: به این دنیا دلنبند، که دنیا فانی و از بین رفتنی . بعدش گفتن لذتهای دنیا فقط برای مدت کوتاهیه بعد از دست میره دنبال لذتهای بلند مدت باش .

    با این حرف از خواب پریدم و تا الان که بیام خونه شما این حالم بود. عمو شما فکر می کنید علی منا می بخشه ؟؟؟

     در حالیکه اشکهاش را پاک می کردم گفتم: آره دخترم می بخشه، حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون که الانه نگرانت میشه . بعد هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اکبر زهرا منا یاد صدای علی انداخت، وقتی سلام نماز را گفتم صدای زهرا را شنیدم اَلسَلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه سالها بود که توی این خونه بجز من و حاج خانم کس دیگه ای اینجا نماز نخونده بود.

     وقتی بلند شدم رفتم کنار طاقچه تا جانمازم را روی طاقچه بذارم این عکس علی بود که بهم لبخند می زد. وقتی برگشتم و صورت زهرا را نگاه کردم خیلی آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.

    شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

    ________________

    بعد نوشت : این اعیاد بر شما مبارک باشه ....

    xpu5xd.gifxpu5xd.gifxpu5xd.gifxpu5xd.gifxpu5xd.gif

    بعدتر نوشت:‌ می خواهم از میلاد امام حسین علیه السلام تا میلاد آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دوستان را دعوت کنم تا باهم روز میلاد به آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه بدیم و برای فرجش دعا کنیم. به همین خاطر روز نیمه شعبان همه باهم سر ساعت پنج عصر با هم دعای فرج ( الهی عظم البلاء‌ ) می خوانیم و یه صلوات برای سلامتی آقا امام زمان (عج) می فرستیم هر کسی دوست داشت می تواند. در این مهمانی شرکت کند، اما خودم به نیت دوازده امام از دوازده نفر از دوستان دعوت می کنم . شیلوعج، سلام آقا، ساحل افتاده، ایران اسلام، خانم ناظم ،  گل میخ، امیرالمومنین روحی فداک، نشانه، عاشقانه، سیر بی سلوک، پیاده تا عرش، چفیه .

    در ضمن هر کدام از دوستانی که از طرف من دعوت شده اند می توانند هر کسی را که بخواهند دعوت کنند تا همه بتوانند در این مهمانی شرکت کنند...

       



  • کلمات کلیدی :

  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

    سلام

     چند مدتی بود خاطرات شهدا را می نوشتم، همیشه دلم می خواست که با فرزندانشون بیشتر حرف بزنم و از این وادی خاطرات پا را فراتر بگذارم، تا اینکه قسمت شد امسال دعوت شدم به مجتمع یاوران مهدی تا در خدمت فرزندان شاهد و دوستان خودم باشم ...

     یادمه اولین باری که دیدمش و باهاش صحبت کردم توی مسیر اردوگاه به طرف حرم حضرت معصومه(س) بود وقتی مسئول واحد خواهران اردوگاه به من گفت: فقط این اتوبوس مونده و مسئول نداره، راستش اول دلم لرزید از اینکه خدای نکرده نتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و حق مطلب را نتونم ادا کنم. اما خدا را شکر با توکل به خدا و توسل به مولا وارد ماشین که شدم فهمیدم همه توی اتوبوس ترک زبان هستن بجز من حالا دلم بیشتر می لرزید اما وقتی با صلوات بر محمد و آل محمد شروع به صحبت کردم اول از همه از من خواستن که خودم را معرفی کنم، وقتی مختصر راجع به خودم بهشون گفتم و مسیر و ساعت رفت و برگشت را توضیح دادم، یه لحظه متوجه چشمهای سیاهش که معصومانه به من نگاه می کرد و هزاران سوال داشت شدم، راستش اول توجهی نکردم و برای اینکه سر و صدای اتوبوس را بخوابونم به همه پیشنهاد کردم که تا به حرم خانم برسیم همه با هم یابن الحسن بگیم هنوز این جمله کاملاً از دهانم خارج نشده بود دیدم همه اتوبوس غرق ذکر یابن الحسن شدن حتی آقایونی هم که با ما بودن داشتن یابن الحسن می گفتن وقتی رسیدیم، نزدیکم اومد و گفت: سلام، گفتم: علیک السلام خانم . من امیری هستم، فرزند شهید امیری توی اتوبوس همه حواسم به شما بود . بهش گفتم برای چی؟؟ گفت: نمی دونم احساس کردم می تونم باهاتون راحت حرف بزنم . خواستم سر به سرش بذارم، گفتم چی می خوای بگی نکنه می خوای اتل متل یه قصه را برای من بخونی خندید گفت: نه قول میدید امشب بیاید خوابگاه ما، گفتم: خوابگاتون، نه. گفت: چرا؟ بهش گفتم مزاحم دیگران که می خوان بخوابن میشیم . گفت: پس میاید خلوت انتظار؟ بهش گفتم حتماً . خندید و گفت پس بعد از شام توی خلوت منتظرتون هستم و رفت ...

     بعد از اینکه از حرم اومدیم بیرون سوار اتوبوس ها شدیم اینبار من بودم که تمام مدت امیری را زیر نظر گرفته بودم و فکر می کردم که خدایا یعنی چی می خواد بگه که نیاز به یه فرصت چند ساعته داره ؟؟؟ با همین فکر دوباره سر شوخی را با همشون باز کردم و گفتم بچه تا صد کیلومتری جمکران بشیم با هم شعر و همخوانی داشته باشیم . همه قبول کردن اولش با شعر یا اباصالح شروع کردیم بعد تبدیل به شعر های طنز جبهه شد وقتی به صد کیلومتری جمکران رسیدم به پیشنهاد من دوباره یابن الحسن گفتن شروع شد ...

     ساعت یازده شب بود وقتی رفتم داخل دفتر یکی از آقایون زنگ زد و گفت: یه سری از بچه ها پشت در خلوت نشستن و منتظر هستن که در را باز کنید. گفتم: ممنون که خبرم کردید. بعد از اینکه گوشی را گذاشتم بی اختیار گفتم من فقط منتظر امیری بودم ...

      یکی از خانمها گفت: حالا برو ببین کیا هستن و چند نفرند، رفتم در را که باز کردم چند نفری از بچه های شیراز، مازندران، سیستان و امیری هم از تبریز اومدن داخل سلام کردم بعد هر کدوم رفتن یه گوشه و مشغول کاری شد امیری هم طبق قرار یه گوشه که تقریباً نور کمتری نسبت به جاهای دیگه داشت نشست منم رفتم کنارش، چند دقیقه سکوت بود اما یکباره بی مقدمه به من گفت: شما هم فرزند شهیدی؟ گفتم: نه عزیزم برای چی این سوال را می پرسی...

     سکوتی کرد و گفت: راستش وقتی می خواستیم بیایم قم همش پیش خودم می گفتم الان میریم کنار یه سری آدم خشکه مذهب، توی افتتاحیه هم تمام بچه هاتون را که میدیم همه روگرفته این شک من به حتم تبدیل می شد تا اینکه با اون خانمهای حلقه معرفت آشنا شدم ( خانمهایی که مسئول همدان، مازندران، شیراز، تهران و سیستان بودن) و بعدش هم شما توی اتوبوس نمی دونم اما الان می خوام به اندازه همه شبهایی که می خواستم با خانوادم درد دل کنم و نمی شد با شما حرف بزنم.

     خب بگو خانمی هر چی دوست داری بگو. راستش من هنوز بدنیا نیومده بودم که پدرم شهید شد یعنی بجز عکس پدرم حتی توی خواب هم اون را ندیدم (خیلی شبها میشه که به عشق یکبار دیدنش توی خواب می خوابم)، هر وقت می خوام با خانوادم درد دل کنم فکر می کنم نیاز من مالی هست و بدون اینکه به صحبتهام توجهی کنن مقداری پول روی میز تحریرم میذارن و میرن اما تا به حال نشده اقوام من ( مثل دایی، عمو ) یه شب بشینن به جای پدر من با من حرف بزنن اصلاً نشده توی چیزی با من مخالفت کنن من توی مدرسه که با دوستام حرف می زدم وقتی قرار بود جایی بریم بچه ها می گفتن باید از خانواده اجازه بگیرن حتی بعضی هاشون می گفتن مطمئن هستن که خانواده مخالفت می کنه و یا با اصرار راضی میشن. توی دلم مونده بود یه دفعه هم که شده با من مخالفت کنن، توی دلم مونده بود یکبار هم که شده مامانم را با اصرار راضی کنم، توی دلم مونده بود که با مادرم بشینم و راحت حرف بزنم به همین خاطر همیشه با دوستانم بودم همین هم باعث شده که خیلی از چیزهایی که سر چشمه از خانواده ها میگره را نداشته باشم یا اگر هم دارم ریشه محکمی نداشته باشه مثل خیلی چیزهایی که می بینید،‌ می خوام یه قولی به من بدید توی این چند روزی که با هم هستیم به حرفهام گوش کنید، بهش گفتم حتماً اما با یک شرط و اونم اینکه من کاری نداشته باشم، حالا پاشو برو بخواب که ساعت از دو نصف شب گذشته، همه رفتن خوابیدن. یک وقت فردا از کلاس جا می مونی خندید و اشکهایی که روی صورتش بود را پاک کرد و رفت.

     توی این اردو هر جایی که رفتیم (حرم و نمایشگاه طلیعه ظهور، پیاده روی جمکران و کوه خضر نبی) سعی کردم کنارش باشم و توی اتوبوسشون باشم و باهاش حرف بزنم البته نا گفته نمونه که همخوانی ها و ذکر صلوات و یابن الحسن هم جای خودش را داشت.

    یکی شون گفت: ما دنبال آقا میگردیم به همین خاطرم اومدیم قم بهشون گفتم من هر وقت دلم برای آقا تنگ میشه با یابن الحسن گفتن صداش میزنم و منتظرم که یه روزی جوابم را بده اگه میخواید شما هم بدنبال آقا بگردید می تونید مثل من هر وقت دلتون میگیره با یابن الحسن گفتن بهش نشون بدید که گمشده دارید و منتظرش هستید...

    روز آخر هم قبل از رفتن روی شونه های من توی خوابگاه اینقدر گریه کرد که شونه هام خیس اشکهاش شده بود، آروم نمی شد (می گفت: دلش برای حضرت معصومه تنگ میشه برای جمکران) تا اینکه بهش قول دادم هر وقت میرم حرم حضرت معصومه (س) حتماً یادش کنم وقتی بچه های دیگه این را شنیدن اعتراض کردن که دارم بینشون فرق میذارم بعد بهشون گفتم نه اینطور نیست اصلاً قول میدم هر وقت رفتم جمکران به جای همه دعا بخونم و هر وقت هم رفتم حرم به جای همه زیارت کنم این شد که بی اختیار ملیحه گفت: ما هم به شما قول می دیم که حرفهایی که زدید فراموش نکنیم و هر وقت هم رفتیم سر خاک پدرامون حتماً باهاشون حرف بزنیم و بخوایم شما را هم شفاعت کنن ...  

    شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

    ___________________________

    بعد نوشت : خوشا به حال همه کسانی که دعوت مولا را اجابت کردند و در هدیه دادن به ایشان پیشتاز بودند ....



  • کلمات کلیدی :

  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

    ای پادشه طوس به دیدار تو باز آمده ایم    در حریم توی پی عرض نیاز آمده ایم

    سلام

    آخرین باری که اومده بود مرخصی سه روز بیشتر وقت نداشت و باید برمی گشت، خیلی ناراحت بود رفتم کنارش دلیل ناراحتیش را پرسیدم بهش گفتم؛ بابایی چته چرا اینقدر ناراحتی؟ گفت: راستش بابا خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده اما خودتون که می بینید باید زودتر برم سه چهار روز دیگه عملیات داریم . بهش گفتم خب محمد جوادم این که ناراحتی نداره زنگ بزن به فرماندتون بگو چند روز می ری مشهد بر میگیردی، نه نمیشه ایندفعه عملیات خیلی مهمه هشت ماهه بچه ها دارن روش کار می کنن . این را گفت؛ و بلند شد رفت شاهچراغ ...

    وقتی برگشت دیدم آروم تر، گفت: من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره اون موقع از حرفهاش چیزی نفهمیدم اما وقتی رفت و توی عملیات شهید شد (تو دلم گفتم طفلکی چقدر دلش برای امام رضا تنگ شده بود قسمت نبود بره) از معراج شهدا به ما زنگ زدند و گفتند: که بیاید شهیدتون را تحویل بگیرید من و مادرش هم رفتیم اما هر چقدر ایستادیم از جنازه محمد جواد خبری نبود همش فکر می کردم نکنه اشتباهی گفتن و محمد جواد شهید نشده باشه تا اینکه فرماندشون اومد و گفت: راستش را بخواید صبح که شهدای مشهد را می فرستایم شهرشون جنازه محمد جواد هم اشتباهی با اونها رفته من وقتی فهمیدیم زنگ زدم که بیارنش شما برید دو روز دیگه بیاید جنازه را بگیرید همون موقع یاد حرفش افتادم که گفت: « من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره » به فرمانده گفتم: اشتباهی نرفته و قضیه را برای فرماندشون تعریف کردم که دل محمد جواد برای امام رضا تنگ شده بود و حالا امام رضا اون را دعوت کرده به شهرش . فرمانده یه نگاهی به من کرد و گفت: پس بگو موقع عملیات چرا هر وقت می خواستیم نام رمز عملیات را بگیم جلو تر از بقیه فریاد میزد یا علی بن موسی الرضا بعد نگاهی به آسمان می کرد و ادامه می داد .... 

    __________________

    بعد نوشت: ماه مبارک رمضان برهمگان مبارکباد .

    بعد تر نوشت: در لحظات ملکوتی اذان مغرب این ماه مبارک و پر فیض ما را از دعای خیر خودتان فراموش نکنید ...

    شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

     



  • کلمات کلیدی :

  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

    سلام

    بوی آش نذری عصمت خانم توی محله پیچیده مثل هر سال مامان و همه همسایه ها رفتن کمکش آخه طفلی دختر نداره به زهرا  می گم می دونی الان اون وسط همه برای عصمت خانم دعا می کنن که خدا یه عروس خوب نصیبش کنه زهرا خندش میگیره و میگه واقعاً اگه یه عروس خوب داشته باشه کمک دستش میشه مگه نمی دونی آش عصمت خانم تا هفت کوچه اون طرف تر مشتری داره ...

     بین حرفهای زهرا صدای زنگ در بلند میشه من میگم زهرا تو برو زهرا دست دست می کنه می گه اصلاً‌ خودت برو اما خدایش آش را گرفتی اول برای خودت دعا نکنی ها بهش می خندم و میگم باشه دعا می کنم که عروس عصمت خانم بشی. با عصبانیت کلاف کاموایی را که کنار دستش هست به طرفم پرتاب می کنه و می گه مگه دستم بهت نرسه ...

     در را که باز کردم صدای آرومی سلام کرد هنوز از پشت در بیرون نیمومده بودم که کاسه آش را گرفت طرفم و گفت: بفرمایید مرضیه خانم، مامان این آش را داد بدمش به شما دستش داشت می لرزید، یاد سال قبل افتادم که کاسه آش از دستش افتاد و شکست به همین خاطر آش را زود گرفتم تا بیشتر از اون توی بشقاب زیر کاسه نریخته تشکر کردم و رفتم برای خالی کردن ظرف آش. به زهرا که رسیدم گفتم خدا لعنتت نکنه بلند می شدی خودت می رفتی بهتر بود، میگه برای چی مگه چی شده؟ سرم انداختم پایین گفتم: علیرضا پسر عصمت خانم بود بیچاره از خحالت لپش گل انداخته بود، دستش می لرزید. زهرا با کنایه گفت: نه به این علیرضا، نه به محمد رضاشون که کفتر بازه.  زمین تا آسمون با هم فرق دارن ...

     گفتم: زهرا ترا خدا این بنده خدا از تو کوچیکتره بیا تو ببر کاسه را بده حداقل مثل سال قبل نمی ندازه کاسه را بشکنه یادت نیست چقدر طفلک خجالت کشید ...

    زهرا نقی زد و کاسه را گرفت و رفت بعد از یه چند دقیقه اومد گفت: وقتی تشکر کردم و کاسه را دادم اگه بدونی بچه تا دید منم یه نفس راحت کشید طفلک توی این محله خیلی حواسش را جمع می کنه که تو دهن مردم نیفته. کاش محمدرضاشون هم کمی از این یاد بگیره . زهرا، تر خدا اینقدر به کار مردم کار نداشته باش گناه داره ها حالا هی بشین غیبتش را بکن از کجا معلوم یه وقت دیدی همین محمد رضایی که تو اینقدر بدش را می گی به جایی رسید که خودت هم حسرت جای اون را خوردی . اولاً: فقط من نمی گم همه مردم میگن طفلک پدرش از دست این آقا روش نمیشه توی محله قدم بذاره، در ثانی چرا باید حسرت جای اون را بخورم چون کفتر بازه و همه همسایه ها از دستش آسایش ندارن برو بابا توام یه چیزیت میشه به خدا ...

    دوباره صدای زنگ در اومد این دفعه زهرا خودش رفت در را باز کرد، مامان بود که از خونه عصمت خانم می اومد وقتی رسید یه کمی از نحوه برگزای و بختن آش و نذری امسال عصمت خانم حرف زد بعدش همه با هم رفتیم توی اتاق هر کی به کار خودش مشغول بود منم رفتم سراغ آماده کردن افطاری اما همش توی فکر حرفهای زهرا بودم که در مورد محمد رضا پسر بزرگتر عصمت خانم می زد دلم براش سوخت همون موقع که کاسه آش را توی سفره افطار گذاشتم بی اختیار براش دعا کردم سفره را که چیدم تمام شد تلویزیون را روشن کردم صدای دلنواز ربنای قبل از افطار دل همه را هوایی می کرد...

    صدام را بلند کردم که بگم مامان چرا بابا و دادش مهدی دیر کردن که دیدم در باز شد و خودشون دو تایی وارد شدن بعد از خوردن افطار و شام که به سفارش بابا باید یکی می شد، رفتم توی اتاقم که به کارهام برسم اما نمی دونم چرا یک لحظه هم از فکر محمد رضا و حرفهای زهرا نمی تونیستم دربیام این فکر که چی شد اصلاً‌ محمد رضا کفتر باز شد و درسش را ول کرد اینقدر توی فکر فرو رفته بودم که با خاموش شدن چراغ اتاق توسط زهرا که اعلام می کرد می خواد بخوابه و ساعت دوازده شبه به خودم اومدم، قبل از اینکه بخوابم شروع به خوندن دعای فرج کردم اما نمی دونم چرا وسط دعا یاد امام رضا علیه السلام کردم بی اختیار از کار خودم خندم گرفت دعا را تموم کردم و خوابیدم ...

    روزهای ماه مبارک رمضان همین طور می گذشت سه شب بیشتر نمونده بود به شبهای احیا دلم هوای امام رضا کرده بود به مامانم گفتم: نمیشه برای عید فطر بریم مشهد پابوس امام رضا. مادرم لبخنی زد و گفت: تو دعا کن روز و اوضای شهر همین طور که آرومه بمونه و صدام هوس آتشی بازی نکنه به بابات بگم ببینم چی می گه؟؟؟

     شب که بابا اومد خونه همش منتظر بودم ببینم در جواب مامان چی میگه قبول می کنه یا نه اولش بهانه آورد که آگه بریم و اتفاقی بیفته چی؟ مگه روز و اوضاع را نمی بینی؟

    مامانم گفت: ان شاءالله که اتفاقی نمی افته با این حرف مامان بابا قول داد که حتماً فردا بره برامون بلیت اتوبوس بخره ...

    کم کم شبهای قدر هم رسید توی احیا گرفتن ها توی مسجد همش عصمت خانما می دیدم که داره گریه می کنه بیشتر از همه هم برای محمدرضا پسرش دعا می کرد و از خدا می خواست که خودش یه نظری بکنه،‌ توی حال هوی قشنگی که توی مسجد برقرار بود یه لحظه یاد حرف معلم بینش ام افتادم که می گفت: اگه مسلمونی در حق مسلمون دیگه دعا کنه زودتر مستجاب میشه به همین خاطر برای محمد رضا خیلی دعا کردم که خدا خودش سر بلندش کنه، حوالی سحر بود که همه می رفتن خونه من و زهرا و مامان هم رفتیم بیرون که راه خونه را پی بگیریم زهرا شیطنت کرد و گفت: راستش را بگو برای کی دعا می کردی که اصلاً‌ جواب دخترای همسایه را که صدات زدن ندادی و اونطور اشک می ریختی؟ با بازوم زدم به دستش گفتم: توی این شبهای قدریم که تموم شد تو دست از این کارات برنداشتی مگه شب قدر و مسجد جای حرف زدن با دوستاست که بخوام بیام توی جمع دخترای همسایه این را که گفتم ساکت شد و سرش را پایین انداخت و تا خونه هم نطقش باز نشد ...

    روز بود که پشت سر روز می اومد و می رفت نگاه به تقویم که انداختم دیدم که تقویم فردا را عید فطر اعلام کرده بی اختیار رفتم سراغ بابا که ببینم سفر و زیارت چی شد بابا لبخندی زد و گفت: بیا امام رضا خیلی دوست داره بلیت گرفتم برو به مادرت کمک کن وسایلا را جمع کنه که فردا بعد از نماز عید راهی هستیم ...

     شب که می خواستم بخوابم دل شوره عجیبی داشتم همش دعا می کردم که خدایا کنه صدام دلش هوای آتیش بازی نکنه بریم و برگردیم توی این حال نشسته خوابم برد با صدای مامان از خواب بیدار شدم که می گفت: مگه نمیری نماز عید؟ گفتم: چرا بعدش هم بلند شدم وضو گرفتم و آماده شدم بابا گفت: بعد از نماز زود بیاید که بریم ، رفتیم نماز بعد از نماز یه دفعه محمد رضا را دیدم که از صف نمازگذارای عید بیرون می اومد به زهرا نشونش دادم گفت: برو بابا خیالاتی شدی ...

     تو اتوبوس جای من و زهرا مامان و مهدی باهم نشسته بودند و بابا تنها وقتی همه جای خودشون نشستن که بریم کنار دست بابا یه جای خالی بود همه به راننده می گفتن که بریم اما راننده گفت: یه نفر هنوز مونده . منتظر شدیم بیاد وقتی وارد شد همه تعجب کردن نفر آخر محمد رضا ( پسر عصمت خانم ) بود که بجای ساکش قفس کفتراش و یه کاغذ که تاخورده تو دستش چیز دیگه ای نبود زهرا گفت: نگفتم این آدم نمی شه بیا ببین بجای وسایل ضروری چی با خودش آورده ....

    محمد رضا به بابام سلام کرد و کنار پنجره پیش بابا نشست، ماشین هم حرکت کرد همین طور می رفت توی سمنان که رسیدیم یه چند باری صدای آجیر  که نشان از وضعیت قرمز می داد را شنیدیم اما راننده گفت: اگر بایستیم بهتر نمیشه که هیچ بلکن ممکنه اصلاً نتونیم بریم و وسط راه بمونیم. همه داشتن دعا می کردن که اتفاقی نیفته،‌ از سمنان بیرون اومدیم و توی جاده می رفتیم که صدای بلند اومد یه لحظه راننده ترمز را کشید و جلوی اتوبوس پر از خاک شد همه سر و صدا می کردن کمی بعد که همه پیاده شدن تا خطر رفع بشه چشمم را گردوندم دیدم همه هستن فقط بابا و محمد رضا پایین نیومدن ترس برم داشت توی گرد و خاک رفتم داخل اتوبوس دیدم بابا محمد رضا را که غرق خون شده بود توی بغل گرفته و داره گریه می کنه، بعد کم کم مردا اومدن داخل اتوبوس همه فکر می کردن که محمد رضا پسر باباست بهش دلداری می دادن، محمد رضا را که توی راه شهیده شده از بابا جدا کردن. بابا همونطور که گریه می کرد صدام زد و گفت: بیا این امانتی های محمدرضا را نگه دار باید هر طور شده اونها را به مشهد برسونم .

    همه دور جنازه محمد رضا را گرفته بودن و گریه می کردن مامان توی حال گریه  گفت: بیچاره عصمت خانم چی می کشه ...

    وقتی قفس کفترا و کاغذ تاخورده را گرفتم از اتوبوس بیرون رفتم و کناری نشستم، اشک از گوشه چشمهام سرازیر شد، بعد از کمی درد دل با امام رضا بی اختیار کاغذ تا خورده را باز کردم و شروع به خوندن نوشته کردم توی کاغذی که نصفش خونی بود، نوشته شده بود ...

                                                 بنام خدای مهربون که یک بار دیگه به من فرصت داد

    سلام امام رضا

      همون طور که شب احیا توی خواب دیدم که کفترام آوردم حرمت و نذر تو کردم، بعدش هم  با آزاد کردن کفترا تو من آزاد کردی، دارم میارمشون نذر حرمت همون جا آزادشون کنم.

    اما آقا تو هم به قولت وفا کن و من آزاد کن اینم باشه عیدی من ...

                                                                                                                              والسلام 

    شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند 



  • کلمات کلیدی :

  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

    سلام

    یک روز در یک قرار تاکتیکی مشترک، نماز جماعت می خواندیم . از یکی از سرهنگ های ارتش خواستند پیش نماز شود. پای او به شدت آسیب دیده بود. وقتی درخواست کردند امام جماعت شود، قبول نکرد. چند نفر از فرماندهان ما از جمله شهید بروجردی به او اصرار کردند. هر چه سرهنگ گفت: نمی تواند، نماز بخواند، قبول نکردند. بالاخره او مجبور شد برود نماز بخواند، رکعت اول را خواندیم، وقتی می خواست برای رکعت دوم از جا بلند شود، گفت: « یا حضرت عباس »!

    همه زدند زیر خنده و نماز به هم خورد! او برگشت و گفت: بابا من که گفتم من رو جلو نفرستید!

    از شدت درد پا نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و گفته بود: « یا حضرت عباس »!

    منبع:حکایت سال های بارانی / مهدی مردی / ص180

    میلاد امام رضا علیه السلام بر عاشقان حضرتش مبارک باد

    شهدا در قهقه مستاه عند ربهم یرزقونند...



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   21   22   23   24   25   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مورچه ها
    تخته سنگ
    گفگوی شمعها
    عقابها
    جهان
    دانلود آموزش تنظیمات بایوس
    قالب وبلاگ
    کرک چکار انجام می دهد؟
    هارد به هارد
    ذخیره صدای پس زمینه سایت
    پرداختن قبض تلفن از طریق اینترنت
    تم زیبای رویال
    یه برنامه توپ واسه ریجستری
    وصیت نامه خمینی کبیر
    حذف کلماتی که قبلا جستجو کرده ایم
    [همه عناوین(149)]