دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)
سلام چند مدتی بود خاطرات شهدا را می نوشتم، همیشه دلم می خواست که با فرزندانشون بیشتر حرف بزنم و از این وادی خاطرات پا را فراتر بگذارم، تا اینکه قسمت شد امسال دعوت شدم به مجتمع یاوران مهدی تا در خدمت فرزندان شاهد و دوستان خودم باشم ... یادمه اولین باری که دیدمش و باهاش صحبت کردم توی مسیر اردوگاه به طرف حرم حضرت معصومه(س) بود وقتی مسئول واحد خواهران اردوگاه به من گفت: فقط این اتوبوس مونده و مسئول نداره، راستش اول دلم لرزید از اینکه خدای نکرده نتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و حق مطلب را نتونم ادا کنم. اما خدا را شکر با توکل به خدا و توسل به مولا وارد ماشین که شدم فهمیدم همه توی اتوبوس ترک زبان هستن بجز من حالا دلم بیشتر می لرزید اما وقتی با صلوات بر محمد و آل محمد شروع به صحبت کردم اول از همه از من خواستن که خودم را معرفی کنم، وقتی مختصر راجع به خودم بهشون گفتم و مسیر و ساعت رفت و برگشت را توضیح دادم، یه لحظه متوجه چشمهای سیاهش که معصومانه به من نگاه می کرد و هزاران سوال داشت شدم، راستش اول توجهی نکردم و برای اینکه سر و صدای اتوبوس را بخوابونم به همه پیشنهاد کردم که تا به حرم خانم برسیم همه با هم یابن الحسن بگیم هنوز این جمله کاملاً از دهانم خارج نشده بود دیدم همه اتوبوس غرق ذکر یابن الحسن شدن حتی آقایونی هم که با ما بودن داشتن یابن الحسن می گفتن وقتی رسیدیم، نزدیکم اومد و گفت: سلام، گفتم: علیک السلام خانم . من امیری هستم، فرزند شهید امیری توی اتوبوس همه حواسم به شما بود . بهش گفتم برای چی؟؟ گفت: نمی دونم احساس کردم می تونم باهاتون راحت حرف بزنم . خواستم سر به سرش بذارم، گفتم چی می خوای بگی نکنه می خوای اتل متل یه قصه را برای من بخونی خندید گفت: نه قول میدید امشب بیاید خوابگاه ما، گفتم: خوابگاتون، نه. گفت: چرا؟ بهش گفتم مزاحم دیگران که می خوان بخوابن میشیم . گفت: پس میاید خلوت انتظار؟ بهش گفتم حتماً . خندید و گفت پس بعد از شام توی خلوت منتظرتون هستم و رفت ... بعد از اینکه از حرم اومدیم بیرون سوار اتوبوس ها شدیم اینبار من بودم که تمام مدت امیری را زیر نظر گرفته بودم و فکر می کردم که خدایا یعنی چی می خواد بگه که نیاز به یه فرصت چند ساعته داره ؟؟؟ با همین فکر دوباره سر شوخی را با همشون باز کردم و گفتم بچه تا صد کیلومتری جمکران بشیم با هم شعر و همخوانی داشته باشیم . همه قبول کردن اولش با شعر یا اباصالح شروع کردیم بعد تبدیل به شعر های طنز جبهه شد وقتی به صد کیلومتری جمکران رسیدم به پیشنهاد من دوباره یابن الحسن گفتن شروع شد ... ساعت یازده شب بود وقتی رفتم داخل دفتر یکی از آقایون زنگ زد و گفت: یه سری از بچه ها پشت در خلوت نشستن و منتظر هستن که در را باز کنید. گفتم: ممنون که خبرم کردید. بعد از اینکه گوشی را گذاشتم بی اختیار گفتم من فقط منتظر امیری بودم ... یکی از خانمها گفت: حالا برو ببین کیا هستن و چند نفرند، رفتم در را که باز کردم چند نفری از بچه های شیراز، مازندران، سیستان و امیری هم از تبریز اومدن داخل سلام کردم بعد هر کدوم رفتن یه گوشه و مشغول کاری شد امیری هم طبق قرار یه گوشه که تقریباً نور کمتری نسبت به جاهای دیگه داشت نشست منم رفتم کنارش، چند دقیقه سکوت بود اما یکباره بی مقدمه به من گفت: شما هم فرزند شهیدی؟ گفتم: نه عزیزم برای چی این سوال را می پرسی... سکوتی کرد و گفت: راستش وقتی می خواستیم بیایم قم همش پیش خودم می گفتم الان میریم کنار یه سری آدم خشکه مذهب، توی افتتاحیه هم تمام بچه هاتون را که میدیم همه روگرفته این شک من به حتم تبدیل می شد تا اینکه با اون خانمهای حلقه معرفت آشنا شدم ( خانمهایی که مسئول همدان، مازندران، شیراز، تهران و سیستان بودن) و بعدش هم شما توی اتوبوس نمی دونم اما الان می خوام به اندازه همه شبهایی که می خواستم با خانوادم درد دل کنم و نمی شد با شما حرف بزنم. خب بگو خانمی هر چی دوست داری بگو. راستش من هنوز بدنیا نیومده بودم که پدرم شهید شد یعنی بجز عکس پدرم حتی توی خواب هم اون را ندیدم (خیلی شبها میشه که به عشق یکبار دیدنش توی خواب می خوابم)، هر وقت می خوام با خانوادم درد دل کنم فکر می کنم نیاز من مالی هست و بدون اینکه به صحبتهام توجهی کنن مقداری پول روی میز تحریرم میذارن و میرن اما تا به حال نشده اقوام من ( مثل دایی، عمو ) یه شب بشینن به جای پدر من با من حرف بزنن اصلاً نشده توی چیزی با من مخالفت کنن من توی مدرسه که با دوستام حرف می زدم وقتی قرار بود جایی بریم بچه ها می گفتن باید از خانواده اجازه بگیرن حتی بعضی هاشون می گفتن مطمئن هستن که خانواده مخالفت می کنه و یا با اصرار راضی میشن. توی دلم مونده بود یه دفعه هم که شده با من مخالفت کنن، توی دلم مونده بود یکبار هم که شده مامانم را با اصرار راضی کنم، توی دلم مونده بود که با مادرم بشینم و راحت حرف بزنم به همین خاطر همیشه با دوستانم بودم همین هم باعث شده که خیلی از چیزهایی که سر چشمه از خانواده ها میگره را نداشته باشم یا اگر هم دارم ریشه محکمی نداشته باشه مثل خیلی چیزهایی که می بینید، می خوام یه قولی به من بدید توی این چند روزی که با هم هستیم به حرفهام گوش کنید، بهش گفتم حتماً اما با یک شرط و اونم اینکه من کاری نداشته باشم، حالا پاشو برو بخواب که ساعت از دو نصف شب گذشته، همه رفتن خوابیدن. یک وقت فردا از کلاس جا می مونی خندید و اشکهایی که روی صورتش بود را پاک کرد و رفت. توی این اردو هر جایی که رفتیم (حرم و نمایشگاه طلیعه ظهور، پیاده روی جمکران و کوه خضر نبی) سعی کردم کنارش باشم و توی اتوبوسشون باشم و باهاش حرف بزنم البته نا گفته نمونه که همخوانی ها و ذکر صلوات و یابن الحسن هم جای خودش را داشت. یکی شون گفت: ما دنبال آقا میگردیم به همین خاطرم اومدیم قم بهشون گفتم من هر وقت دلم برای آقا تنگ میشه با یابن الحسن گفتن صداش میزنم و منتظرم که یه روزی جوابم را بده اگه میخواید شما هم بدنبال آقا بگردید می تونید مثل من هر وقت دلتون میگیره با یابن الحسن گفتن بهش نشون بدید که گمشده دارید و منتظرش هستید... روز آخر هم قبل از رفتن روی شونه های من توی خوابگاه اینقدر گریه کرد که شونه هام خیس اشکهاش شده بود، آروم نمی شد (می گفت: دلش برای حضرت معصومه تنگ میشه برای جمکران) تا اینکه بهش قول دادم هر وقت میرم حرم حضرت معصومه (س) حتماً یادش کنم وقتی بچه های دیگه این را شنیدن اعتراض کردن که دارم بینشون فرق میذارم بعد بهشون گفتم نه اینطور نیست اصلاً قول میدم هر وقت رفتم جمکران به جای همه دعا بخونم و هر وقت هم رفتم حرم به جای همه زیارت کنم این شد که بی اختیار ملیحه گفت: ما هم به شما قول می دیم که حرفهایی که زدید فراموش نکنیم و هر وقت هم رفتیم سر خاک پدرامون حتماً باهاشون حرف بزنیم و بخوایم شما را هم شفاعت کنن ... |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
||