سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای مشاور ... بفرمائید
  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

          سلام                                                  

        ریحانه

     نزدیک سال 1360 بود که ازدواج کردم ، ثمره این ازدواج یه دختر بود ، دختری که قبل از بدنیا اومدنش پدرش شهید شد ...

     وقتی بدنیا اومد هم مادرش بودم و هم نذاشتم جای خالی پدرش را احساس کنه ، این نظر من بود اما غافل از این که این بچه بیرون از محیط خونه به شدت نبود پدرش را احساس می کرد .

    خونه دایی که می رفت وقتی می دید دایش دختر را به شدت نوازش می کرد ناراحت برمی گشت وقتی ازش می پرسیدم چی شده ریحانه ؟؟؟؟

    فقط گریه می کرد یه دختر سه ساله که هنوز باید سر گرم عروسک بازی بود این طور از مامان پنهان کاری می کرد .

    بالاخره رسیده بود روزی که طاقتش تموم شده بود میاد سراغ مامان ، مامان جون ؛ بله دخترم بابای من کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

     اصلاً از اول من بابا داشتم یا نه همه بچه ها بهم می گن از اون اول بابا نداشتم آره نداشتم ؟؟؟؟؟

    نه عزیزم بابای تو شهید شده ،شهید یعنی چی مامان ؟ شهید یعنی کسی که خدا خیلی دوستش داره به همین خاطر هم اون را می بره پیش خودش .....

    این را که بهش گفتم ، از پیشم رفت  فکر می کردم قانع شده باشه ، تا اینکه یه ماه بعد از بنیاد شهید به خونمون تلفن زدن و گفتن که برای خانوادهای شهدا سفر حج قرار دادن و اسم من هم بین اونها بود خیلی خوشحال بودم .

     تا اینکه نزدیک سفرم همه فامیل برای خداحافظی خونه ما می اومدن ، ریحانه کنارم اومد و گفت مگه مامان کجا می خوای بری که همه میان خداحافظی ؟؟؟؟

    بهش گفتم عزیزم دارم میرم زیارت قبر پیغمبر ، قبر پیغمبر کجاست مامان ؟ ریحانه جان مدینه است عزیزم . پس مکه کجاست که همه بهت میگن که رفتی برامون دعا کن ....

     عزیزم مکه مکه مکه ، مکه جایی که از همه جا به خدا نزدیکتر میشی . یعنی کجا مامان ؟ یعنی خونه خدا  ....

     نمی دونم توی عالم بچگی چه فکری کرد ، اما گفت : مامان رفتی خونه خدا ، بهش بگو بابای من را به من پس بده ، خدا خودش پیش باباش بوده ، هیچ کس بهش نگفته که بابا نداره ، راحت بوده توی محله خودشون ، بی پدری نکشیده ، که ببینه چقدر سخته من بی پدری کشیدم می فهمم که چقدر سخته ؟؟؟

    اشک توی چشم مادر جمع شده بود و حرفی برای زدن نداشت .....

    شما اگه بودید برای حرف آخر ریحانه چه حرفی داشتید که بگید ؟؟؟

    شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...



  • کلمات کلیدی :

  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

    سلام

    یه روز توی سنگر نشسته بودم که اومد و گفت :حاجی میشه بیای بیرون باهات کار دارم . گفتم :بیا تو کارت را بگو گفت : نه حاجی می خوام تنها باشیم بهت بگم . به درخواستش رفتم بیرون کنار سنگر یه جای دنجی بود نشستیم شروع کرد به صحبت گفتش :‏حاجی من سواد درست و حسابی ندارم اما یه وصیت نامه نوشتم که می خواستم بدمش به شما که یه نگاهی بهش بندازید یه وقت اکه شهید شدم مردم وصیت نامه من را دیدند بهم نخندند . در ضمن حاجی کسی متوجه نشه . پرسیدم چرا ؟

     شروع کرد به تعریف کردن گذشتش و اینکه چطور اومده جبهه گفت : حاجی من یه آدم علاف بودم که از همه جور فسق و فجوری دراومده بودم از شراب خواری و زنا گرفته تا هر گناهی که شما فکرش را بکنید توی کارنامه من بود چند تا محل از دستم امان نداشت ، اما یه روز طبق عادت همیشگی که توی خیابونا داشتم ول می گشتم دیدم جلوی در مسجد همه صف کشیدن رفتم جلو گوش یه پسر بچه را گرفتم و گفتم بچه این جا چه خبره صف چیه روغن میدن یا قند ؟ گفت : هیچ کدوم گفتم پس صف چیه ؟ گفت :  این جا صف دیدار با خداست ...

    بهش خندیدم و شروع کردم به راه خودم ادامه دادن اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که تنم لرزید و پیش خودم گفتم نکنه بچه راست بگه ؟ نکنه خدایی هم باشه ؟ نکنه من ......

    هزارتا نکنه دیگه که پیش من بی جواب بود همین  طور که توی فکر بودم رفتم خونه و در اتاق باز کردم و رفتم توی اتاق و تا سه روز بیرون نیومدم و همه کار من توی این سه روز گریه بود که  اگه خدایی باشه چی ؟خدایا من چه کردم ؟ چطور باید جواب بدم ؟؟؟؟

    مادر بیچاره من هم می ترسید که اتفاق ناجوری افتاده باشه مرتب پشت در اتاق می اومد و می گفت : حسن چته بیا یه کم غذا بخور آخه می میری . به حرفهاش اعتنا نمی کردم و توی حال خودم تا اینکه عصر روز سوم وقتی داشتن اذان مغرب را می گفتن به خودم اومدم گفتم باید برم ثبت نام کنم و برم جبهه ،‏با خودم هم گفتم توی راه هر کی هر چی گفت بهش اعتنا نمی کنم ....

    رفتم مسجد تا خواستم پا توی مسجد بزارم چند تا جوون گفتن بچه ها نگاه کنید حسن لات اومده مسجد الان که یه شری اینجا بلند شه همه از من دور می شدن بعد از نماز رفتم بسیج مسجد تا اسم بنویسم اما مسئول قبول نمی کرد تا اینکه با التماس و هزار تا قول گرفتن رازی شد . من هم اسم نوشتم الان هم اینجا در خدمت شمام در ضمن حاجی می دونی خواست من از خدا چیه ؟ گفتم : چیه جوون ،‏بلند شد و پیراهنش را درآورد دیدم تنش اینقدر ناجور خال کوبی داره که هر کی نگاه می کنه حالش بهم می خوره راستش خودم هم بدم اومد که بهش نگاه کردم گفت : می خوام خدا طوری من را شهید کنه که وقتی منا می برن غسال خونه که غسل و کفنم کنن خجالت نکشم ، این را گفت و رفت هنوز چند قدم دور نشده بود که کنار سنگر خمپاره ای خورد و حسن شهید شد وقتی خبر دار شدم و رفتم کنارش دیدم تمام بدن حسن لات سوخته به طوری که فقط صورت سالم بود توی این لحظه یاد وصیت نامش افتادم بازش کردم دیدم اینطور نوشته شده ....

                                                           به نام خدای مهربون که به حسن لات لطف کرد

    سلام از ننم می خوام اگه من شهید شدم گریه نکنه چون حسن لاتش تازه عاقل شده می خوام برام دعا کنه ....

    بعدش هم از همه کسایی که مورد ازیت و آزار من بودن می خوام من را حلال کنن جوونی بود جاهلی ......   

    خدایا تن حسن لات را طوری ببر که آبروش نره ....

                                                                        کوچیک خدا حسن لات

    -----------------------------------------------------------------------------------

    بعد نوشت : خوشا آنان که خدا در اوج طلبیدشان ....

    بعد تر نوشت : اگر ماندم به این خاطر نبود که من نبودم بودم اما تکلیفی نداشتم اما حالا باید نوشت تا فراموش نشود . تا جایی که امام خمینی ره فرمود : شهدا را به یاد بسپاریم نه به خاک .....

    از خاطرات آقای یوسفیان استاد تفسیر قرآن

    شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...



  • کلمات کلیدی :

  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

    سلام

    تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت.دوباره از اوضاع سفرپرسیدم.
    این‌بار هیجان عجیبی داشت.
    با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای که در اینها می‌دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل  انتظار داشتم بگوید:«چرا یک‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی‌خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند ما کجا، اینها کجا ؟؟؟؟

    ____________________________

    باز نوشت :‏ در کنار چشمان گناهکارم تابوتی را می بینم که روی شانه های مردم تشیع می شود تا اینکه کنار من به زمین نهاده می شود پرچم پر افتخار میهن را از رویش بر می دارم و در تابوت را باز می کنم پیکر را می شناسم اما تنها تاسفی که دارم این است که چشم هایش هنوز باز است و منتظر ....

    شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ....



  • کلمات کلیدی :

  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

    سلام 

    خیلی گیج می زدم آنقدر قاطی کرده بودم که بی حدّ و حصّر بود نمی دانستم برای بازگشت به حالت عادی از کجا باید شروع میکردم، یاد این سخن افتادم که هر وقت خیلی شاد و یا خیلی غمگین بودید به اهل قبور سری بزنید . به همین خاطر بی پروا رفتم گلزار. یادمه پنجشنبه صبح خیلی زود بود، برعکس همه روزهای پنجشنبه که گلزار قیامت بود، اون روز بجز من و باغبون و متصدی امور دفتری گلزار تقریباً توی اون ساعت کسی نبود از زهرا شنیده بودم که مزارش تقریباً کجاست، اما از اونجایی که هیچ وقت دوست نداشتم دنبال چیزی بگردم رفتم دفتر گلزار سلام کردم و گفتم ببخشید آقا مزار شهیدان امیر حسین و مجید ... را می خواهم دفتر را که باز کرد آدرس مزار مجید را نوشت اما هر چی گشت نشانی از مزار امیرحسین نبود فقط در همین حدّ می دانست که توی قعطه هفده یا هجده هست و گفت خواهر اگر مزار این بزرگوار را پیدا کردی آدرسش را بیار تا من ثبتش کنم شروع کردم به گشتن با آدرسی که متصدی گلزار داده بود دنبال قبر مجید بودم اما پیداش نمی کردم یه دفعه که سرم را بلند کردم عکس امیرحسین را دیدم خوشحال شدم رفتم سر مزارش نشستم غریبه بود اما نمی دانم چرا راحت نشسته بودم انگار که چند سالیه می شناختمش دلم می خواست شکایتهای همه دنیا را بهش بکنم اما حسی بهم می گفت باید راهنمایی بخوام شنیده بودم که اگر اذن داشته باشن باهات صحبت می کنن اما تجربه نکرده بودم و پیش خودم می گفتم چی بگم؟ آخه، چطوری؟ شاید اصلاً جواب من را نده ؟؟؟

    با گلابی که داشتم مزار را شستم و پیش خودم گفتم من زیارت می خوانم تو راهنما بهم بده باور کردنی نبود شاید به وضوح با من حرفی نزد اما راهنمایی های اون از طریق زیارت عاشورا خیلی جالب بود و من هم از سر درگمی راحت شدم و تقریباً مسیر را پیدا کردم در این میان یاد شهیدی کردم که در شرایط سختی در دست دشمن گیر کرده بود و برای اینکه فرمانده را از وضعیت خود آگاه کند با صدای بلند زیارت عاشورا را می خواند و نشانی می داد . من هم شروع کردم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ یاد صحنه پر از درد عاشورا کردم و مظلومیت حسین بن علی علیه السلام ادامه دادم فَلَعَنَ اللهُ اُمَهً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَ اَلْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ اَلْبَیْتِ وَ لَعَنَ اللهُ اُمَّهَ دَفَعَتْکُمْ هنوز یک روز از ایام فاطمیه باقی مانده بود توی این فراز احساس کردم لعن بر قاتلین زهرای مرضیه و اولادش را باید مدام تکرار کنم تا از وسوسه های شیطانی نجات بیابم و فراموش کنم آنچه بر من گذشته و خواهد گذشت زیرا سختی اولاد نبی مکرم اسلام و زهرای اطهر بیشترین مظلومیت را به همراه داشت . وقتی یاد آن همه مشکل که همه باهم به سراغم آمده بود حین خواندن زیارت یکباره رسیدم به فرازی که می گفت : مُصْیبَتاً ما اَعظَمُها وَ اَعْظَمَ رَضْیَّتها بی اختیار یاد ام المصائب زینب کبری افتادم صبر کردم شاید این حرفها را بارها و بارها از این و آن شنیده بودم اما آن روز برای من تازگی عجیبی داشت . در آن حین یاد اباعبدالله الحسین به هنگام شهادت ابالفضل العباس افتادم لفظ اَلآنَّ قَد اِنْکَثَرَ ظَهْرِی را بر زبان آورد اما به محض دیدن زینب کبری کوه صبر و استقامت امید از دست رفته را باز یافت و پیکر برادر را رها کرد و به سوی خیمه ها رفت . حالا من رسیده بودم به سجده زیارت سر بر سنگ مزارش گذاشتم و ذکر را خواندم « اَلّلهُمَّ لَکَ الْحَمّدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلی مُصاِبهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلی عَظیمِ رَزِیَّتی اَللّهَمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ اَلْذَّیْنَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ اَلْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامْ » . در این زیارت درسهایی یافتم که بارها و بارها شنیده بودم اما آن روز از سر کلاس درس استادی شنیدم که همراه با تئوری، کلاس عملی را مانند فیلمی برایم به نمایش گذاشته بود و تمام مطالب را با صحنه های واقعی آموزش می داد و در تمام مدتی که فرازها را می خواندم همراهم بود و راهنماییم می کرد ... .

    -----------------------------

    بعد نوشت :‌ افتخار من این است که مزار این بزرگوار در شهر من است ... .

    باز نوشت :  در کنار چشمان گناهکارم تابوتی را می بینم که روی شانه های مردم تشیع می شود تا اینکه کنار من به زمین نهاده می شود پرچم پر افتخار میهن را از رویش بر می دارم و در تابوت را باز می کنم پیکر را می شناسم اما تنها تاسفی که دارم این است که چشم هایش هنوز باز است و منتظر ....

    شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند  



  • کلمات کلیدی :

  • دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)

    سلام

    همه با هم توی یه گردان بودیم، وقتیم زدیم به خط با هم بودیم تا اینکه توی یکی از عملیات ها، مرتضی زخمی بود و به دستور فرمانده اجازه نداشت با ما بیاد. با بچه های گردان  عملیات کردیم توی این عملیات گردان به اسارت بعثی ها در اومد . وقتی فرماندشون با اون هیکل روبروی بچه های گردان که همه را توی یه گودال جمع کرده بود ایستاد و پرسید که دوست دارن مثل مادرشون حضرت زهرا به شهادت برسن یا نه؟

     همه گردان نوای یا زهرا را بلند کردن ...

    تا این صدا از بچه ها بلند شد، بعثی ها شروع به کتک زدن بچه های گردان کردن از هر طرفی که می اومد می زدن بیشتر ضرباتی هم که فرود می اومد به پهلوهای بچه ها بود، بچه مدادم کتک می خوردند، اما همچنان نوای یا زهرا  شنیده می شد. وقتی بچه ها اسم مادرشون را صدا می زدند، فرمانده عصبانی تر می شد و با صدای بلندی داد می زد که باید همشون را مثل مادرشون زهرا به شهادت برسونید و با نیش خندی می گفت : اینا عاشقای زهران وقتی صداش می زنن به کمکشون میاد حالا هم صداش کنن شاید اومد ...

    بچه ها در حین خوردن ضربات نوای یا زهراشون را قطع نمی کردن، تقریباً همه شهید شده بودن بجز یکی، اون هم سید حسین بود ...

    فرمانده بعثی ها بالای سر همه راه می رفت تا مطمئن بشه همه شهید شدن اگر کسی هم مونده بود دستور شکنجه دوباره می داد ...

    رسید بالای سر سید حسین پرسید مگه تو مادرت را دوست نداری چرا هنوز زنده ای؟ همین حین سید فریاد زد من عاشق مادرم زهرا هستم اما همیشه از خود مادرم خواستم که مثل پسرش امام حسین شهید بشم ....

    فرمانده بعثی تا این را شنید دستور داد که سر سید را از بدنش جدا کنند ....

    وقتی سر حسین از بدنش جدا شد دیگه کسی از گردان نمونده بود، همه با هم به سوی محبوب شتافتند . اما حالا با گذشت این همه سال مرتضی فرمانده یکی از گروه های تفحص که از بچه های همون گردان بود گفت : قبل از پیدا کردن گور دست جمعی بچه های این گردان چند مدتی بود احساس می کردم شب جمعه که میشه دو تا نور سبز کنار این قبر هست اولش اعتنایی نکردم فکر می کردم فقط خودم می بینم و گذاشتم به حساب اینکه شاید اشتباه کنم و یا اینکه نور اون حاصل از نور چراغی باشه نزدیک مرزِ، تا اینکه یه روز پنجشنبه همه بچه های گروه گفتن که این نور را می بینن و تصمیم گرفتیم بریم و از نزدیک ببینم که به این قبر دست جمعی رسیدیم . وقتی پلاک های بچه ها را پیدا کردم فهمیدم این همون کاروانی بود که من از اون جاموندم ....

    با تمام وجود فریاد می زدم، اشک می ریختم و می گفتم بی وفاها آخه من پرچمدارتون بودم چرا ؟ چرا؟ چرا؟؟؟؟

     شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند

     



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   21   22   23   24   25   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    مورچه ها
    تخته سنگ
    گفگوی شمعها
    عقابها
    جهان
    دانلود آموزش تنظیمات بایوس
    قالب وبلاگ
    کرک چکار انجام می دهد؟
    هارد به هارد
    ذخیره صدای پس زمینه سایت
    پرداختن قبض تلفن از طریق اینترنت
    تم زیبای رویال
    یه برنامه توپ واسه ریجستری
    وصیت نامه خمینی کبیر
    حذف کلماتی که قبلا جستجو کرده ایم
    [همه عناوین(149)]